بعد از به دنیا آمدن فرزندم به مشکلات مختلفی برخوردم. اما هیچگاه قبول نمی‌کردم که حرف‌های پزشکم را قبول کنم و دریافت داروی PPD (افسردگی بعد از زایمان) را شروع کنم. اما به شما در اینجا خواهم گفت که چرا در آخر پشیمان شدم و چرا به دلیل اینکه دریافت داروی PPD (افسردگی بعد از زایمان) را زودتر شروع نکردم، خودم را سرزنش کردم.

در ادامه تجربه من از روند خوددرمانی‌ام تا زمان پذیرش درمان را خواهید خواند.

در دفتر پزشک متخصص:

به خودتان از 0 تا 3، برای جمله‌ی زیر، یک امتیاز بدهید.

“من می‌توانستم بخندم و جنبه خنده دار همه چیز را ببینم.”

  • صفر:  به اندازه‌ی همیشه
  • یک: نه به اندازه الان
  • دو: قطعا الان نه خیلی
  • سه: نه اصلا

در دفتر پزشک متخصص نشسته بودم و در حالی که کودک شش هفته‌ای خود را روی کریر کنارم تکان می‌دادم، اشک از صورتم جاری شد، برای پاسخ به این سؤال و سؤال‌های بعد از آن تلاش کردم. آن‌ها بی‌پایان به نظر می‌رسیدند.

تست افسردگی پری ناتال/پس از زایمان:

این یکی از اولین برخوردهای من با مقیاس افسردگی پری ناتال/پس از زایمان ادینبورگ (Edinburgh Perinatal/Postnatal Depression Scale (EPDS)) بود که در سال ۱۹۸۷ توسط متخصصان بهداشت اسکاتلندی برای شناسایی زنانی که ممکن است افسردگی پس از زایمان داشته باشند، ایجاد شد.

CDC تخمین می‌زند که از هر 8 زن، 1 زن افسردگی پس از زایمان را تجربه می‌کند و در بررسی آماری کانادا در سال ۲۰۱۸، تقریباً یک چهارم زنانی که اخیراً زایمان کرده‌اند، احساساتی را با افسردگی پس از زایمان یا اختلال اضطراب گزارش کردند.

در طی ۱۰ ماه بعد، حداقل ۵ بار دیگر تست EPDS را به‌صورت فی‌البداهه در معاینات نوزاد یا به‌عنوان یک آزمون پاپ در هنگام ویزیت پزشک برای چیزی غیرمرتبط، از پزشکم دریافت کردم.

هر بار امتیازات بالایی می‌گرفتم؛ از جهاتی این موضوع برای من اطمینان‌بخش بود، زیرا ایده‌آل‌های کمال‌گرایانه‌ام را تغذیه می‌کرد، اما با این حال، باور نمی‌کردم که افسرده شده باشم.

این تستی که من دادم، تصویری از زنی غمگین، ناتوان و در حال گریه در اتاقش را برای من ترسیم کرد. اما این من نبودم، من مادری پرمشغله بودم و از دو بچه‌ی زیر ۳ سال مراقبت می‌کردم.

به من چه گذشته بود؟

سال گذشته یک چالش برای من بود. ما در شهری جدید زندگی می‌کردیم، در هفته ۳۶ بارداری به خانه جدیدی نقل مکان کرده بودیم، و قبل از بارداری من ترکیبی از IVF ناموفق و سقط جنین را تجربه کردم. عجیب به نظر نمی‌رسید که حال خوبی نداشتم.

رد کردن حمایت دیگران

من معتقد بودم که اگر همه چیز در زندگی من به خوبی پیش برود، خوشحال خواهم شد. همسرم و پرستار بهداشت و متخصص طبیعی و پزشک خانواده‌ام همه راه‌های مختلف حمایتی را به من پیشنهاد کردند: ورزش، پیاده‌روی با دوستان، گروه درمانی، مکمل‌های ویتامین و داروهای ضد افسردگی.

اما هر یک از این‌ها با آمیزه‌ای از خودخواهی، بی‌اعتمادی و چیزی که من با انعطاف‌پذیری اشتباه می‌گرفتم در من مواجه شد.

من در گروه درمانی خودم را از بقیه جدا می‌گرفتم و واقعیت را نمی‌پذیرفتم، زیرا متقاعد نشده بودم که با سایر زنانی که مطمئناً «افسرده‌تر» از من رفتار می‌کردند، وجه اشتراکی دارم.

پزشک خانواده‌ام داروهای ضد افسردگی را پیشنهاد کرد، اما من نسبت به آن‌ها بیزاری خاصی داشتم. در جوانی به اختلال اضطراب عمومی مبتلا بودم و داروها را امتحان کرده بودم، اما بی‌حس شدم. من دوست داشتم احساساتم را احساس کنم.

شروع به امتحان روش خودم:

داروهای ضد افسردگی مفید بودند، اما برای من نه. من متقاعد شده بودم که کلید حل این احساس، انجام بیشتر و بهتر انجام دادن کارهای مختلف است، بنابراین تصمیم گرفتم راه خود را برای رهایی از احساساتم بروم و همزمان هر تصمیمی را تجزیه و تحلیل کنم. من شروع به تزئین خانه جدیدمان، سازماندهی مجدد اتاق بازی و پختن غذاهای پیچیده کردم. بچه‌ها را برای فعالیت بیشتر بیرون بردم.

گاهی اوقات من با موفقیت به چالشی که خودم تحمیل می‌کردم پاسخ می‌دادم و نسبت به «موفقیت» خود احساس خوبی داشتم. اما بیشتر اوقات استرس داشتم، غرق می‌شدم و احساس می‌کردم که مورد قدردانی قرار نمی‌گیرم.

به هر حال، من هرگز از کاری که انجام می‌دادم لذت نمی‌بردم. من کاملاً در اعماق تاریک روانم زندگی می‌کردم، سؤال می‌کردم، تحلیل می‌کردم، انتقاد می‌کردم، ناامید بودم. بلاتکلیفی من در مورد بی‌اهمیت‌ترین سؤالات فلج کننده بود.

خرید لوازم خانگی برای من همیشه طول کشید: «آیا ملحفه‌های خاکستری را انتخاب کنم یا مشکلی؟ خاکستری روشن یا تیره؟ آیا اصلا ما به ملحفه‌های جدید نیاز داریم؟!»

 وقتی با بچه‌هایم بودم، سوالات دیگری دائم از خودم می‌پرسیدم: آیا من سرگرم کننده هستم؟ آیا به اندازه کافی آرامم، به اندازه کافی آن‌ها را دوست دارم؟ آیا این کار را درست انجام می‌دهم؟ من آنقدر خسته و درگیر جزئیات بودم که نمی‌توانستم تصویر بزرگتری را ببینم.

من همچنان به درمان گروهی، درمان تک به تک، نه می‌گفتم و شدیداً با داروهای ضد افسردگی مخالف بودم.

چه شد که بالاخره شروع درمان را پذیرفتم؟

در ۲ ژانویه ۲۰۲۰. یعنی ده ماه پس از تولد دخترم، شوهرم به شدت سرماخوردگی بود. دو روز پس از سال جدید، او خسته و بیمار از خواب بیدار شد. به سختی می‌توانست راه برود، خودش لباس بپوشد یا دختر بچه ما را به دلیل ضعف عضلانی در آغوش بگیرد. پس از ۳۶ ساعت تشدید علائم، او به بیمارستان رفت. من غرق در اجرای بی‌شماری از بدترین سناریوها در ذهنم بودم. دیگر نمی‌توانستم خودم را بالا نگه دارم. این موقعیت جدید و بسیار واقعی راهی برای افشای حقیقت داشت: به کمک نیاز داشتم. پس از ماه‌ها اضطراب، عصبانیت، ناامیدی و مشغله، متوجه شدم که دارم گریه می‌کنم، پشت تلفنم در گوشه اتاق بازی جمع شده‌ام و به پرستار بهداشت عمومی التماس می‌کنم که اجازه دهد فوراً به گروه درمانی بپیوندم.

من برای آخرین بار به سؤالات EPDS پاسخ دادم، نمودارها را امتیازدهی کردم و روز بعد با پزشک خانواده‌ام قرار ملاقات گذاشتم.

شوهرم به آرامی در حال بهبودی بود، من به مطب دکتر رفتم، احساس شکست می‌کردم.

دکتر برای من توضیح داد که این مشکل را زیاد کار کردن نمی‌تواند حل کند.

تغییران زنان پس از زایمان

مغز پس از زایمان به‌دلیل بارداری از نظر فیزیکی تغییر می‌کند و هیپوکامپ، محل یادگیری و حافظه ، انعطاف‌پذیری خود را از دست می‌دهد و به مانند قبل، هورمون‌ها را ترشح نمی‌کند. اما دکتر به من توضیح داد که  امر فراتر از هورمون‌ها است، آمیگدال، مرکز عاطفی من، احتمالاً کم کار بود.

دکتر از من پرسید: «آیا به دویدن روی پای شکسته ادامه می‌دهی و انتظار داری خودش خوب شود؟».

قبول کردم که روشم کار نمی‌کند. چیزی که او پیشنهاد می‌کرد بسیار ساده‌تر و راحت‌تر به نظر می‌رسید، چیزی که من بیشتر می‌خواستم. احساس می‌کردم برای اولین بار در مورد داروهای ضد افسردگی می‌شنوم.

حدود دو سال طول می‌کشد تا مغز پس از بارداری خود را ترمیم کند. در آن زمان، به لطف دارو، پیوندهای عمیق‌تری با فرزندانم، شریک زندگیم و مهمتر از همه با خودم ایجاد کردم. از تجزیه و تحلیل دست کشیدم. افکار مزاحم درباره اتفاقات وحشتناکی که برای دخترم رخ می‌داد متوقف شد. اعتماد به نفس پیدا کردم. من دیگه عصبانی نبودم چیزها احساس خوبی داشتند.

ورود به گروه درمانی

درست قبل از همه‌گیری کرونا، من وارد گروه درمانی شدم. در آن زمان مصرف داروها را نیز شروع کرده بودم.

 من خودم را در بین زنانی دیدم که دور یک حلقه نشسته بودند، مقاومت می‌کردند و از انجام همه کارها خسته شده بودند. مادر شدن به اندازه کافی سخت است. ما نیازی به انجام همه این کارها به تنهایی نداریم. برای ما کمک وجود دارد. پذیرفتن آن یکی از بزرگترین هدایایی بود که به خودم داده ام.