مقدمه
پسرم هر روز حوالی ساعت 5 و نیم بعدازظهر شروع به گریه میکرد. ساعتها و ساعتها به گریه کردن ادامه میداد. کولیک او، هم من و هم همسرم را کلافه کرده بود. در پایان من فهمیدم باید صبر کنم تا دوران کولیک کودک تمام شود.
دوران کولیک کودک
در طول چند ماهگی اول فرزندم، روز به روز بیشتر به دلیل گریههای زیاد او عصبی میشدم. از شدت عصبانیت، همسرم را سرزنش میکردم. همزمان به سختی شبهای آینده نیز فکر میکردم. من ناامید شده بودم و از آینده میترسیدم. سپس سعی میکردم خودم را آرام کنم و به شبهایی که کودکم قرار است گریه و زاری کند فکر نکنم.
از حدود ساعت 5 و نیم بعدازظهر، کودک من شروع به گریه میکرد. من او را در آغوش میگرفتم و دور خانه راه میرفتم. او را آهسته تکان میدادم، توی گوشش “جانم” میگفتم و او را به آرامی بالا و پایین میکردم. اگر کارهایی که انجام میدادم جواب نمیداد و او دوباره گریه و ناله میکرد، نشانهی این بود که باید چیز دیگری را امتحان کنم.
همچون حدود 20 تا 25 درصد کودکان، پسر من نیز دچار کولیک بود. تعریف کولیک بدین صورت است: گریه کودک در سه ساعت در روز، بیش از سه روز در هفته، بیش از سه هفته در ماه.
کولیک معمولا از دو هفتگی کودک شروع میشود و در 3 ماهگی او به پایان میرسد. در تمام این مدت، گریههای نوزاد بسیار کلافهکننده است.
گریه کودک
گریههای یک کودک طوری است که واقعا والدینش را آزار میدهد. همچنین باعث میشود آنها، خودشان را سرزنش کنند. مادرانی که به تازگی دارای فرزند شدهاند، باید به صدای کودکشان عادت کنند.
مادرم قبل از زایمان به من گفت: “فرزندت تا شش ماهگی بخشی از وجودت است و نمیتوانی او را جدا از خودت بدانی.”
من خیلی زود فهمیدم که او در مورد چه چیزی صحبت میکرد. من با شنیدن صدای نفس کشیدن فرزندم در خواب، خوابم میبرد و صدای گریهاش هر چند با صدای کم مرا بیدار میکرد. شنیدن صدای جیغ کودک من، هر روز بسیار مرا ناراحت میکرد. حتی فکر کردن به آن دوران هنوز هم تکاندهنده است و تن مرا میلرزاند.
این واقعیت که او هر یک یا دو ساعت یک بار از خواب بیدار میشد و باید از او پرستاری میکردم، از همه بدتر و خستهکنندهتر بود.
کمخوابی والدین
من واقعا بیخواب شده بودم و کمبود خواب داشتم. من باید برنامهی خوابم را با خواب او تنظیم میکردم تا بتوانم کمی استراحت کنم و بخوابم.
هفتههایی که کمبود خواب داشتم، کودک تازه متولد شدهام، مرا خیلی خسته کرده بود و نمیتوانستم ساعتها خانهام را تحمل کنم. نمیتوانستم از لحاظ عاطفی کودکم را کنترل و آرام کنم. احساس گناه میکردم زیرا که فکر میکردم مادر باکفایتی نیستم. کودکم به نوعی تنها بود و رنج میبرد و من نمیتوانستم به او کمک کنم. کلافه شده بودم، و به خودم میگفتم آیا مادر بودن به این اندازه سخت است؟ آیا من همیشه به این اندازه ناراضی خواهم بود؟
او به وضوح خسته شده بود اما قادر نبود که آرام شود. چند هفته بعد در فیسبوک پست کردم که “بچهام اصلا نمیخوابد!”
دوستان باتجربهی من، با حسن نیت برای من نوشتند: ” آیا قنداق کردن نوزادت را امتحان کردهای؟ قنداق کردن برای کودک ما خوب جواب داد و مسیر بچهداری ما را عوض کرد!”
آیا قنداق کردن را امتحان کرده بودم؟ این سوال مرا بسیار خشمگین کرد. البته که من قنداق کردن را امتحان کرده بودم. من تقریبا تمام آن زمانهای سخت را صرف خواندن کتابهایی در مورد خواب میکردم. من شش کتاب در این زمینه خواندم در حالی که میتوانستم در این زمانها کمی چرت بزنم.
امتحان کردن روشهای مختلف
من خواب مشترک با کودکم را امتحان کردم. یعنی کودکم نزدیک به من یا همسرم، یا هر دوی ما در یک اتاق میخوابید. من تغذیهی خوشهای را نیز برای نوزادم تست کردم. یعنی خیلی زیاد به او شیر میدادم. حتی گرم کردن اتاق تا 25 درجه را نیز امتحان کردم.
راه میرفتم و از خدا کمک میخواستم اما شب باز هم او آرام نمیشد. ما از موزیک و صدای آرامشبخش استفاده کردیم، که تا حدودی کمک کرد. بعد از خواندن یک مطلب که در آن نوشته شده بود، بچهها استرس مادر را حس میکنند، من تمرکز خود را بر روی ایجاد آرامش و تنفس عمیق و آرام خودم، متمرکز کردم.
ناامید شدن والدین
هر بار سعی میکردم با مادران دیگر ارتباط برقرار کنم. از آنها مشاوره میگرفتم. احساس میکردم درحال دویدن در دوی ماراتن هستم، اما تماشاگران بهجای تشویق من، فریاد میزنند “آیا کفشهای ورزشی جدیدی را امتحان کردهای؟”
من نیاز به حمایت داشتم. نیاز داشتم تا مردم بگویند، “تو شش هفته را پشت سر گذاشتهای و حالا در نیمه راه هستی. این هم میگذرد.” یا مثلا ” اگر به من احتیاج داشتی با من تماس بگیر تا به کمکت بیایم تا تو بتوانی کمی استراحت کنی!”
در واقع توصیههای آنها هیچ کمکی به من نکرد. سرانجام وقتی پذیرفتم که دیگر هیچ کاری موثر نیست، کمتر به گریههای بچه توجه کردم و سعی کردم بیشتر خودم را آرام کنم.
مهمانی
او در بسیاری از مهمانیهایی که من و همسرم شرکت میکردیم، گریه میکرد. یکی از خاطراتی که از این مهمانیها به یاد دارم، مربوط به زمانی است که یکی از دوستانم، برای معاشرت و کمک به ما، برایمان شام آورده بود. من و همسرم به نوبت از کودک در اتاق خواب مراقبت میکردیم زیرا او مدام گریه میکرد.
با این وجود، مهمانان کاملا ما را درک کردند. آنها طوری رفتار میکردند که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است.
بهتر شدن اوضاع
سپس حدود هفته 11 بارداری بود که او بهتر شد. درست همانطور که در کتابها گفته شده است در حدود هفته یازدهم، گریه او قطع شد. البته کودک هنوز هم زمانی که برای خوابیدن مشکلی دارد، گریه میکند. اما گریههای چند ساعته و تسلی ناپذیر او به پایان رسید. هر سه نفرمان به طور باورنکردنیای راحت شدیم. دوران کولیک کودک من، به پایان رسیده بود. چند ماه بعد فهمیدم که کولیک نوزادم اولین درس مادرانهام را به من آموزش داده است: هر نوزادی با نوزاد دیگر، متفاوت است.
سخن آخر
اکثر ما تصور میکنیم که نوزادان یکسان هستند و هر مشکلی در آنها وجود دارد به دلیل یک اشتباه از سمت والدین است. اما من فکر میکنم کودکان بیش از آنچه ما فکر میکنیم، از قبل برنامهریزی شدهاند.
ما دلیل همهی مشکلات بچههایمان نیستیم و نمیتوانیم همهی آنها را برطرف کنیم. گاهی اوقات آنها گریه میکنند و همهی آنچه که ما قادر به انجام دادن آن هستیم این است که کمر آنها را ماساژ دهیم و به آنها بگوییم که دوستشان داریم. اگر دلیل این گریهها، کولیک باشد، تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که صبر کنیم تا دوران کولیک کودک به پایان برسد.
مطالب مرتبط
- اسباب بازیها
- اقدام به باردار شدن
- انضباط کودک
- باردار بودن
- باردار شدن
- بارداری
- تاثیر والدین
- جشنهای تولد
- خانواده
- خردسالان
- خواب کودک
- دندان درآوردن
- دوران نوزادی
- رشد کودک
- زایمان
- زندگی خاوادگی
- سایر
- سبک
- سلامت بارداری
- سلامت خانواده
- سلامت کودک
- سلامتی زنان
- سیسمونی نوزاد
- شیردهی
- غذای کودک
- فعالیتها
- فهرست
- قولنج
- کودک
- کودک نو پا
- کودکان استثنائی
- مراقبت از نوزاد
- مراقبتهای پس از زایمان
- ناباروری
- هفتههای بارداری