سلام نام من آندریا است و یک کمال گرا هستم. در ادامه می‌خواهم برای شما، تجربه‌ای که به دلیل این ویژگی داشتم را توضیح دهم و اینکه چی شد که بالاخره به روانشناس مراجعه کردم و به رفتار درمانی برای کمال گرایی پرداختم و در ادامه چه شد.

ویژگی‌های من به عنوان یک کمال گرا

قبلاً آنقدر از اشتباه کردن می‌ترسیدم که تمام وقتم را صرف تجزیه و تحلیل بیش از حد و فکر کردن بیش از حد به هر چیز کوچک می‌کردم.

اکنون من بیست و شش‌ساله هستم و در اتاق کوچکی روبروی دکتر شری نشسته‌ام و هر دو روی صندلی‌های چرمی بزرگ و راحت نشسته‌ایم.

پاهایم را زیر خود جمع کرده‌ام و دست‌های سردم را دور یک فنجان قهوه بدون کافئین حلقه کرده‌ام.

ساعت روی دیوار ۱۱:۰۶ صبح را نشان می‌دهد، یعنی دقیقاً یک ساعت و پنجاه و چهار دقیقه فرصت دارم تا کلاس دوم من را برای درس ریاضی به ساختمان برگرداند. کودک یک‌ساله من با پرستارش (کسی که از او مواظبت می‌کند) در خانه است. من به او گفته‌ام که «کارهایی» دارم که باید انجام دهم. من اینجا هستم، در حال درمان.

مادر شدن همان چیزی است که من همیشه می‌خواستم، اما خوشبختی برای من گویا غیرممکن به نظر می‌رسد.

من هر روز، خسته از خواب بیدار می‌شوم، مدام احساس می‌کنم به اندازه کافی کار نمی‌کنم، کافی نیستم. در درون ذهنم گیر افتاده‌ام و به هر چیز کوچکی بیش از حد فکر می‌کنم و بیش از حد آن را تحلیل می‌کنم. مثلا آیا پسرم به دلیل حساسیت به شیر من، دچار نفخ شده است؟ بعد تصمیم می‌گیرم که رژیم غذایی‌ام را تغییر دهم مثلا بدون لبنیات، بدون قند، بدون گلوتن… بدون قهوه! باز با خودم کلنجار می‌روم که اگر پسرم برای همیشه به شیرخوردن برای کمک به خوابیدنش تکیه کند چه؟

سر شوهرم که با صدای بلند در راهرو راه می‌رود، فریاد می‌زنم. زیرا پسرم هنوز یک چرخه کامل خواب را تمام نکرده است و ممکن است بیدار شود.

من عمیقاً از اشتباه کردن می‌ترسم. من مدام به کتاب فرزندپروری که دارم سر می‌زنم و فکر می‌کنم که آیا همه قوانین را رعایت می‌کنم یا نه، به هر تصمیمی که می‌گیرم به آن شک می‌کنم و امیدوارم که به طور کامل همه چیز را به هم نریزم. من و شوهرم آنقدر دعوا کرده‌ایم که قابل شمارش نیست. بهترین دوست من می‌بیند که من چقدر از این وضع ناراضی هستم. او می‌گوید: «خیلی خوب است که با کسی صحبت کنی!»

اقدام به رفتن به روان پزشک و رفتار درمانی برای کمال گرایی

من به دنبال یک روانشناس در اینترنت گشتم و دکتر شری را پیدا کردم. با انگشتان لرزان اولین قرارم با او را رزرو کردم.

دفتر او در یک خانه قدیمی در مرکز شهر با درختان زیبای افرا قرار دارد. تابلو به سختی از جاده قابل مشاهده است. من بسیار خجالتی هستم و امیدوارم هیچکسی که می‌شناسم، مرا اینجا نبیند. وارد می‌شوم. دکتر شری با لبخند به من سلام می‌کند و من او را دنبال می‌کنم و از پله‌ها به طبقه دوم می‌روم.

چشمان قهوه‌ای او مهربان و گرم است و علی‌رغم بالشتک زرد رنگی که روی زانویش قرار دارد، بلافاصله به من آرامش می‌دهد. او بر روی مبل لم داده است و آرام صحبت می‌کند و من با حالت آرامشی که چند ماه است آن را احساس نکرده بودم، دوباره روی صندلی فرو می‌روم. تقریباً مثل این است که از کوهی بالا می‌رفتم و کیسه‌ای از آجر را حمل می‌کردم و او از من دعوت کرده بود که بنشینم و استراحت کنم.

شاید، و به احتمال زیاد، من بین اضطراب پس از زایمان و افسردگی سرگردان هستم، اما در آن زمان نامی برای این مشکل در خودم نداشتم. من همچنین 7 کیلو کمبود وزن دارم و دکتر شری تنها کسی است که به اندازه کافی شجاع است که به این موضوع اشاره کند. من برای اینکه به پسرم شیر سالمی را بدهم خودم را در مصرف کالری خیلی محدود کردم. در حالی که شوهرم را در حال بلعیدن تکه‌های پیتزا برای شام تماشا می‌کنم، کیک برنجی با کره بادام‌زمینی را می‌خورم و فکر می‌کنم برای سلامتی خودم و پسرم کار درستی انجام می‌دهم، در حالی که بدنم واقعاً برای بدست آوردن کالری‌های اضافه گریه می‌کند.

واقعیت دیگری که وجود دارد این است که من به عنوان معلم مدرسه ابتدایی به کار برگشتم اما تنها چیزی که می‌خواستم این بود که با پسرم در خانه باشم.

دکتر شری صدای عاقلانه و دلسوز من است. او به من در مورد عادات فکری غیر مفید می‌آموزد و من متوجه می‌شوم که چگونه بسیاری از افکار من در این دسته قرار می‌گیرند :فاجعه سازی، تعمیم بیش از حد، ذهن خوانی، انتقاد از خود.

من به‌جای اینکه متوجه دندان‌های جدید پسرم شوم که در حال جوانه زدن است، از اینکه به اندازه کافی نخوابیده است، نگران می‌شوم. یا اگر او یکبار که به او شیر می‌دهم خیلی پریشان باشد، من به جای لذت بردن از کنجکاوی او، از این که شیرم در حال کاهش است  عصبانی می‌شوم.

دکتر شری جزوه‌ای را به من داد تا به خانه ببرم و به آینه اتاق خواب بچسبانم. در این جزوه، پیام‌هایی وجود دارد که به من کمک می‌کند افکار متعادل‌تری پیدا کنم، مواردی مانند:

  • آیا من فقط به چیزهای بد توجه می‌کنم؟ آره.
  • و آیا فشار زیادی به خودم وارد می‌کنم و انتظاراتی از خودم ایجاد می‌کنم که تقریبا غیرممکن است؟ بله.
  • آیا در مورد میزان خطر اغراق می‌کنم؟ آره.

من شروع به درک دو حقیقت ساده اما قدرتمند می‌کنم.

  1. اولین مورد این است: فقط به این دلیل که من اینطور فکر می‌کنم، باعث نمی‌شود آن چیز درست باشد.
  2. مورد دوم: راهی که من فکر می‌کنم تنها گزینه نیست.

اما خبر خوب این است که من می‌توانم مغزم را دوباره آموزش دهم.

رفتار درمانی برای کمال گرایی

دکتر شری یک روانشناس رفتاری است. یعنی ما زمان را صرف جستجو در مسائل دوران کودکی خود نمی‌کنیم، بلکه روی اقدامات بسیار عملی که می‌توانم همین الان انجام دهم کار می‌کنیم.

او تمرین‌های کوچکی را به من می‌دهد تا قبل از هر جلسه آن را انجام دهم.

اول: دوستان خود را دعوت کنید و پیش از آمدن آن‌ها، خانه را تمیز نکنید توجه کنید که چه احساسی دارد.

سعی می‌کنم اطاعت کنم، اما در آخرین لحظه می‌بینم که دارم زمین‌ها را تمیز می‌کنم و به خودم می‌گویم که تمیزکاری عمیق انجام نمی‌دهم، فقط کمی مرتب می‌کنم. چیزی که من از آن لذت می‌برم، ساختن یک برنامه و پایبندی به آن است. شروع به رسیدگی به چیزهایی می‌کنم که برای همیشه از آن‌ها اجتناب کرده‌ام: اتاق خواب مملو از وسایل، صورت‌حساب‌هایی که باید بایگانی شوند، وسایل کودک در انتظار بازگرداندن به دوستان و … .

کار بعدی: برای خودتان فست فود سفارش دهید و بخورید.

من این کار را انجام می‌دهم، اما خوردن هر لقمه‌ از آن، مانند یک ماراتن به نظر می‌رسد، زیرا سعی می‌کنم ترس از این که چه بلایی سر معده‌ام و برنامه غذایی کاملم می‌آورد را نادیده بگیرم. من هم گیج هستم و هم همزمان برای یکبار هم که شده وقتی قوانین را زیر پا بگذاری خیلی خوب است! به صف ماشین‌های پشت سرم نگاه می‌کنم، ده‌ها نفر همین کار را می‌کنند. هوم، پس این کاری است که افراد عادی گاهی انجام می‌دهند؟

در یکی از جلساتمان به دکتر شری می‌گویم: “نمی‌توانم بفهمم با صبح‌هایم چه کنم! پسرم قبل از ۷ بیدار است و به نظر می‌رسد نمی‌توانم کاری انجام دهم.”

او فوراً پرسید: “چرا به پسرت نمی‌پیوندی و برای مدتی با او مشغول بازی نمی‌شوی؟”

من به چنین چیزی فکر نکرده بودم. من به این توصیه عمل کردم و ناگهان این لحظات تبدیل به یکی از شادترین لحظات من شدند.

دکتر شری به من در مورد تمرکز حواس آموخت و در یکی از جلسات مامرا از طریق مدیتیشن هدایت شده راهنمایی کرد. چشمانم را بستم و ده دقیقه بعد به آرامی چشمانم را باز می‌کنم. از من می‌پرسد که چطور شد؟ پاسخ می‌دهم: “فکر نمی‌کنم در تمام عمرم چنین آرامشی را تجربه کرده باشم.”

او از من می‌خواهد که هر روز پنج یا ده دقیقه مدیتیشن کنم. من این را امتحان کردم. حواسم به راحتی پرت می‌شود. به همین دلیل خودم تلاش می‌کنم که این حواس پرتی را به حداقل برسانم. روی زمین دراز می‌کشم و پسرم را تماشا می‌کنم که با بلوک‌هایش برج می‌سازد و سپس آن‌ها را خراب می‌کند. من متوجه می‌شوم که ذهنم می‌خواهد با هر فکر کوچکی حواسم را پرت کند، بدنم می‌خواهد به حرکت ادامه دهد، و با این حال می‌مانم و توجهم را به لحظه حال برمی‌گردانم.

در پایان هفت ماه تراپی من تمام می‌شود. دکتر شری به من می‌گوید که میزان زیادی تغییر در من می‌بیند و به نظر نمی‌رسد نیازی به ادامه جلسات ما باشد.

آیا واقعاً آماده بودم که این کار را به تنهایی انجام دهم؟

نتیجه‌ی رفتار درمانی برای کمال گرایی

حالا دیگر من و شوهرم خیلی کمتر دعوا می‌کنیم. بهتر می‌توانم تفاوت‌هایمان را درک کنم، و آنچه که قبلاً باعث تنش می‌شد، اکنون به ازدواج ما رنگ و ظرافت می‌دهد.

بیشتر از هر چیزی سعی می‌کنم با خودم مهربان باشم. وقتی در آینه نگاه می‌کنم، لبخند می‌زنم. من کسی را که می‌بینم دوست دارم، نه به این دلیل که او کامل است، بلکه به این دلیل که او زنده است.

مهمتر از همه، من شروع به گوش دادن به افکار خودم می‌کنم. اگر به جای سالاد همبرگر دلم بخواهد، آن را سفارش می‌دهم. متوجه می‌شوم که زمان کمتری را صرف فکر کردن به تصمیم درست می‌کنم و در هر انتخابی که می‌کنم به خودم اعتماد دارم.